تاریخ بیهقی از شاهکارهای ادب فارسی به شمار می رود و از جهت موضوع نمونه ای از تاریخ نویسی خوب و از

حیث انشاء مثالی از بلاغت زبان ماست.

دو شرط عمده ی مورخ در نگارش این کتاب صداقت گفتار ودرستی اطلاعات است که بیهقی بیش از خوانندگان

متوجه اهمیت آن بوده است، لیکن برای نوشتن تاریخ تنها داشتن مواد کافی نیست، هنر هم لازم است که

نویسنده بتواند از این مواد استفاده کند. یعنی انشایی که بتواند گذشته ی محو شده را پیش چشم آیندگان

مجسم و محسوس سازد و وقایع را آن گونه که هستند منعکس کند.هنر ابوالفضل بیهقی اینجاست. در میان نوشته

های قدیم کمتر کتابی است بتواند با کهنگی زبان این قدر برای خوانندگان خود جذابیت داشته باشد به طوری که

نسل های بعد را که شاید از نثر آن زمان فاصله گرفته باشند به سمت خود جذب می کند.

هنر بیهقی اوج بلاغت طبیعی زبان پارسی است و بهترین نمونه ی هنر انشایی پیشینیان است.

ابوالفضل محمدبن حسین بیهقی به سال ۳۸۵ ه. ق در ده حارث آباد بیهق(سبزوار قدیم) کودکی به جهان آمد که

نامش را ابوالفضل محمد نهادند. پدر که حسین نامیده می شد، کودک را به سالهای نخستین در قصبه بیهق و

سپس، در شهر نیشابور به دانش اندوزی گماشت. ابوالفضل که از دریافت و هوشمندی ویژه ای برخوردار بود و به

کار نویسندگی عشق می ورزید، در جوانی از نشابور به غزنین رفته (حدود ۴۱۲ هـ.ق)، جذب کار دیوانی گردید و با

شایستگی و استعدادی که داشت به زودی به دستیاری خواجه ابونصر مشکان گزیده شد که صاحب دیوان رسالت

محمود غزنوی بود و خود از دبیران نام آور روزگار.

ابوالفضل بیهقی مانند حکیم فرزانه توس، ابوالقاسم فردوسی، نیک می دانسته که اثرش از «باران و از تابش آفتاب»

و گذر زمان گزندی نمی بیند. وی گلستانی ساخته که «همیشه خوش» مانده و عمرش «همین پنج روز و شش»

نیست. او به خواننده ایرانی می گوید که«بنای برافراشته» اش تا «آخر روزگار» باقی خواهد ماند.


داستانی از تاریخ بیهقی وبردار شدن حسنک وزیر

« .....
و حسنک را به پای دار آوردند. نعوذ باللّه من قضاء السّوء. و پیکان راایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند.

قرآن خوانان قرآن می خواندند. حسنک رافرمودند که «جامه بیرون کش» وی دست اندر زیر کرد، و ازاربند استوار

کرد، وپایچه های ازار را ببست، و جبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه باازار بایستاد، و دستها در

هم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صدهزار نگار وهمه خلق به درد می گریستند.

خودی، روی پوش آهنی آوردند، عمداً تنگ، چنان که روی و سرش رانپوشیدی. و آواز دادند که سر و رویش را

بپوشید تا از سنگ تباه نشود، که سرش رابه بغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه و حسنک را همچنان می داشتند

و او لب می جنبانید و چیزی می خواند تا خودی فراخ تر آوردند.

و در این میان احمد جامه دار بیامد سوار، و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت:که «خداوند سلطان می گوید: این

آرزوی توست که خواسته بودی» که چون پادشاه شوی ما را بر دار کنی. ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما

امیرالمومنین نبشته است که تو قرمطی شده ای و به فرمان او «بر دار می کنند».

حسنک البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن، خودِ فراخ تر که آورده بودند، سر وروی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند

او را که «بَدو!» دم نزد و از ایشان نیندیشید. هر کس گفتند: «شرم ندارید، مرد را که می بکشید به دار، چنین کنید

وگویید!» و خواست که شوری بزرگ به پای شود. سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند. و حسنک را

سوی دار بردند و به جایگاه ...»