طنز

ادعــــــــا نمیکنیم بزرگ ترینیــــــــــــــم ولـی ادعـــا داریــم که بهتـریــــنا دوستمـــون دارنـــد.....

۵۲ مطلب توسط «Mostafa» ثبت شده است

داستان حسنک وزیر از تاریخ بیهقی

تاریخ بیهقی از شاهکارهای ادب فارسی به شمار می رود و از جهت موضوع نمونه ای از تاریخ نویسی خوب و از

حیث انشاء مثالی از بلاغت زبان ماست.

دو شرط عمده ی مورخ در نگارش این کتاب صداقت گفتار ودرستی اطلاعات است که بیهقی بیش از خوانندگان

متوجه اهمیت آن بوده است، لیکن برای نوشتن تاریخ تنها داشتن مواد کافی نیست، هنر هم لازم است که

نویسنده بتواند از این مواد استفاده کند. یعنی انشایی که بتواند گذشته ی محو شده را پیش چشم آیندگان

مجسم و محسوس سازد و وقایع را آن گونه که هستند منعکس کند.هنر ابوالفضل بیهقی اینجاست. در میان نوشته

های قدیم کمتر کتابی است بتواند با کهنگی زبان این قدر برای خوانندگان خود جذابیت داشته باشد به طوری که

نسل های بعد را که شاید از نثر آن زمان فاصله گرفته باشند به سمت خود جذب می کند.

هنر بیهقی اوج بلاغت طبیعی زبان پارسی است و بهترین نمونه ی هنر انشایی پیشینیان است.

ابوالفضل محمدبن حسین بیهقی به سال ۳۸۵ ه. ق در ده حارث آباد بیهق(سبزوار قدیم) کودکی به جهان آمد که

نامش را ابوالفضل محمد نهادند. پدر که حسین نامیده می شد، کودک را به سالهای نخستین در قصبه بیهق و

سپس، در شهر نیشابور به دانش اندوزی گماشت. ابوالفضل که از دریافت و هوشمندی ویژه ای برخوردار بود و به

کار نویسندگی عشق می ورزید، در جوانی از نشابور به غزنین رفته (حدود ۴۱۲ هـ.ق)، جذب کار دیوانی گردید و با

شایستگی و استعدادی که داشت به زودی به دستیاری خواجه ابونصر مشکان گزیده شد که صاحب دیوان رسالت

محمود غزنوی بود و خود از دبیران نام آور روزگار.

ابوالفضل بیهقی مانند حکیم فرزانه توس، ابوالقاسم فردوسی، نیک می دانسته که اثرش از «باران و از تابش آفتاب»

و گذر زمان گزندی نمی بیند. وی گلستانی ساخته که «همیشه خوش» مانده و عمرش «همین پنج روز و شش»

نیست. او به خواننده ایرانی می گوید که«بنای برافراشته» اش تا «آخر روزگار» باقی خواهد ماند.


داستانی از تاریخ بیهقی وبردار شدن حسنک وزیر

« .....
و حسنک را به پای دار آوردند. نعوذ باللّه من قضاء السّوء. و پیکان راایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند.

قرآن خوانان قرآن می خواندند. حسنک رافرمودند که «جامه بیرون کش» وی دست اندر زیر کرد، و ازاربند استوار

کرد، وپایچه های ازار را ببست، و جبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه باازار بایستاد، و دستها در

هم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صدهزار نگار وهمه خلق به درد می گریستند.

خودی، روی پوش آهنی آوردند، عمداً تنگ، چنان که روی و سرش رانپوشیدی. و آواز دادند که سر و رویش را

بپوشید تا از سنگ تباه نشود، که سرش رابه بغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه و حسنک را همچنان می داشتند

و او لب می جنبانید و چیزی می خواند تا خودی فراخ تر آوردند.

و در این میان احمد جامه دار بیامد سوار، و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت:که «خداوند سلطان می گوید: این

آرزوی توست که خواسته بودی» که چون پادشاه شوی ما را بر دار کنی. ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما

امیرالمومنین نبشته است که تو قرمطی شده ای و به فرمان او «بر دار می کنند».

حسنک البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن، خودِ فراخ تر که آورده بودند، سر وروی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند

او را که «بَدو!» دم نزد و از ایشان نیندیشید. هر کس گفتند: «شرم ندارید، مرد را که می بکشید به دار، چنین کنید

وگویید!» و خواست که شوری بزرگ به پای شود. سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند. و حسنک را

سوی دار بردند و به جایگاه ...»

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Mostafa

یک داستان جذاب

زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...

زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید...

زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : "چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"

شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟



زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد ا گفت: "آره یادمه..."

شوهرش به سختی‌ گفت:

_
یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟

_
آره یادمه در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست...

_
یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟!

_
آره اونم یادمه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Mostafa

متن چت یک آقا پسر با یک دختر خانم (بسیار خنده دار) در بزرگترین و برترین سایت سرگرمی ایران

پسر : سلام.خوبی؟مزاحم نیستم؟

دختر: سلام. خواهش می کنم

پسر : تهران/وحید/۲۶ و شما؟

دختر‌ : تهران/نازنین/۲۲

پسر : اِ اِ اِ چه اسم قشنگی!اسم مادر بزرگ منم نازنینه

دختر: مرسی!شما مجردین؟

پسر : بله. شما چی؟ازدواج کردین؟

دختر : نه. منم مجردم. راستی تحصیلاتتون چیه؟

پسر : من فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه MIT اَمِریکا دارم. شما چی؟

دختر : من فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سُربن فرانسه هستم.

پسر : چه عالی!واقعا از آشناییتون خوشحالم

دختر : مرسی. منم همین طور. راستی شما کجای تهران هستین؟

پسر: من بچه تجریشم. شما چی؟

دختر : ما هم خونمون اونجاس. شما کجای تجریش می شینین؟

پسر : خیابون دربند. شما چی؟

دختر : خیابون دربند؟ کجای خیابون دربند؟

پسر : خیابون دربند. خیابون…… کوچه……پلاک….شما چی؟

دختر : اسم فامیلی شما چیه؟

پسر : من؟ حسینی! چطور؟

دختر : چی؟وحید تویی؟ خجالت نمی کشی چت می کنی؟تو که گفتی امروز با زنت می خوای بری قسطای عقب مونده خونه رو بدی.!مکانیکی رو ول کردی نشستی چت می کنی؟

پسر : اِ عمه ملوک شمائین؟چرا از اول نگفتین؟راستش! راستش!دیشب می خواستم بهتون بگم امروز با فریده…. آخه می دونین………..

دختر : راستش چی؟ حالا آدرس خونه منو به آدمای توی چت میدی؟می دونم به فریده چی بگم

پسر : عمه جان ! تو رو خدا نه! به فریده چیزی نگین!اگه بفهمه پوستمو میکّنه!عوضش منم به عمو فریبرز چیزی نمی گم

دختر :‌ او و و و م خب! باشه چیزی بهش نمیگم. دیگه اسم فریبرزو نیاریا! راستی من باید برم عمو فریبرزت اومد. بای

پسر : باشه عمه ملوک! بای

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Mostafa

آرزوهایی که من به آن نرسیدم


بعضی وقت ها از بس که اوضاع بر وفق مراد نیست، خودمان را با چیزهایی پیش پا افتاده مقایسه می کنیم و ناراحتیم که چرا حداقل مثل آنها نشدیم. مثلا می گوییم قبض برق هم نشدیم، چند نفر از ما بترسن  نمونه هایی از این دست را بخوانید

- ویرگول هم نشدیم هر کی بهمون رسید مکث کنه

قره قوروتم نشدیم دهن همه رو آب بندازیم

موبایل هم نشدیم، روزی هزار بار نگامون کنی

پایان نامه هم نشدیم ازمون دفاع کنن

آهنگ هم نشدیم، دو نفر بهمون گوش کنن

مانیتور هم نشدیم ازمون چشم برندارن

کلاه هم نشدیم حداقل باعث سرگرمی ملّت باشیم

ته دیگ هم نشدیم که واسطه رسیدن بهمون کلی صبر و سعی و تلاش کنن

خودکار هم نشدیم که علم و دانش به دست خودمون نوشته بشه

کیبورد هم نشدیم ملّت به بهانه تایپ یه دستی به سر و کله مون بکشن

صندلی هم نشدیم چهار نفر بهمون تکیه کنن

مدیر بانک هم نشدیم بریم کانادا خونه ۲ میلیاردی بخریم هدیه بدیم به دخترمون

آبدارچی بانک هم نشدیم ۱ میلیارد بزنیم به جیب

بزم نشدیم یه علفی چیزی به دهنمون شیرین بیاد

آفساید که خوبه یه خطای ساده هم نشدیم قدِ یه کارت زرد ازمون حساب ببرن… اه

بیل گیتس هم نشدیم که ۵۰۰ دلار در ثانیه درآمدمون باشه

لواشکم نشدیم که یکی برامون ضعف کنه

فرزند آخرم نشدیم که هر چی خواستیم مامان بابامون برامون بخرن

فرزند آخر هم نشدیم که با داداش بزرگمون بریم بیرون دور بزنیم و حالشو ببریم

به استاد میگم استاد شما که ۹ دادی حالا این یه نمره هم بده دیگهههههههههه، یه نگاه عاقل اندر دیوانه کرد، دست گذاشته رو دوشم میگه برو درس بخون! استادم نشدیم شخصیت کسی رو خرد کنیم

- مامور راهنمایی رانندگی هم نشدیم موقع امتحان گرفتن از زنا کلی بخندیم

زمبه هم نشدیم حداقل سگارو نگرانمون باشه

تام و جری هم نشدیم زندگی مون سرتاسر هیجان باشه

نون هم نشدیم یکی از روی زمین ورداره بوسمون کنه

نوزادم نشدیم یکی بغلمون کنه

شریعتی هم نشدیم هر چی جملات قصاره نسبت بدن به ما

ای کی یو سان هم نشدیم آب دهن بمالیم کف کلمون، همه چی حل شه

چاقو هم نشدیم تا حداقل اینجوری بتونیم تو دل کسی بریم

قاصدک هم نشدیم، پیام رسان و سنگ صبور عشاق شیم

- عینک آفتابی هم نشدیم دنیا رو از دید بقیه ببینیم

- فلش مموری هم نشدیم حافظه مون زیاد باشه

- گوشواره هم نشدیم آویزون ملت شیم

معادله هم نشدیم، کلی آدم دنبال این باشن که بهمنمون و حداقل دو نفر درکمون کنن

کتابم نشدیم حداقل دوست مهربان بشیم

ماکسیما در افغانستان حدود ۶ میلیون تومانه، افغانی هم نشدیم بتونیم ماکسیما بخریم

مارک آنتونی هم نشدیم جنیفر لوپز رو طلاق بدیم

ای خدا … بامزی هم نشدیم بچه ها عکسمون رو بچسبونن روی کتاب و دفترشون

مگس تسه تسه هم نشدیم ملت رو بخوابونیم

توپ فوتبالم نشدیم ۲۲ نفر به خاطرمون خودکشی کنن

بوم نقاشی هم نشدیم یکی بیاد رومون ۴ تا درخت و ۲ تا دونه پرنده بکشه، قیمتی بشیم واسه خریدن مون سر و دست بشکونن

گلدونم نشدیم یکی یه گل بهمون بده

 کبری هم نشدیم تصمیم هامون رو تو کتاب ها بنویسن

کوزت هم نشدیم آخرش خوشبخت شیم

دریاچه ارومیه هم نشدیم دورمون حلقه انسانی تشکیل بدن

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Mostafa

6 داستان جذاب


دو تا آفریقایی با یه نفر سومی وسط بیایون بودن در همین حال و هوا بودن که یدفعه آفریقایی یه چراغ جادو پیدا می کنه
بعد غوله می یاد بیرون و به آفرقایی میگه یه آرزو کن


آفریقایی میگه: منو سفید کن.
تا اینو میگه سومی میزنه زیر خنده آفریقایی میگه: چیه برای چی میخندی؟
سومی گفت: همینجوری
بعد غوله به آفریقایی دومیه گفت: تو چی می خوای؟
آفریقایی گفت: منم سفید کن
دوباره سومی میزنه زیر خنده
آفریقایی گفت برای چی میخندی؟
سومی باز گفت: همینجوری
نوبت سومی میشه. غوله ازش می پرسه: تو چی می خوای
سومی میگه: این دوتا رو سیاه کن

*****************************************

هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد
روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین ب هم به جماعت نماز بخوانیم
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد
شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت
خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟
روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم

*********************************************
قاضی دادگاه، آدم شیادی که مال مردم را بالا می کشید محکوم کرد که روی الاغ سوار کنند و در همه جای شهر بگردانند و جار بزنند که او آدم کلاشی است و کسی به او پول ندهد
در پایان روز صاحب الاغ از او کرایه خواست
یارو با پوزخند گفت: مرد حسابی! خودت از صبح تا حالا داری فریاد می زنی که من پول مردم را بالا می کشم، حالا با چه امیدی از بنده کرایه الاغت را مطالبه می کنی؟

*********************************************
شخصی که خیلی ادعای پهلوانی می کرد رفته بود خون بده. وقتی کیسه خون را آوردند که خونش را بگیرند
به پرستار گفت: آبجی! کیسه چیه؟ لوله بیار که به همه خون برسه
ولی بعد از اینکه یک کیسه خون داد از حال رفت و ۴ تا کیسه خون بهش زدند تا به هوش بیاد
وقتی به هوش آمد، بدون اینکه به روی خودش بیاره به پرستار گفت: دیگه کسی خون نمیخواد؟

*********************************************
می گویند یک روز جرج بوش با لباس غواصی به عمق ۲۰۰ متری اقیانوس رفته بود
یک کوسه به طرفش آمد و از او پرسید: ببخشید! شما آقای بوش رئیس جمهور آمریکا هستید؟
بوش با تعجب پاسخ داد: آره، ولی تو از کجا مرا شناختی؟
کوسه خندید و گفت: آخه دیدم به جای کپسول اکسیژن، کپسول آتش نشانی به پشتت بسته ای

*********************************************
به شخصی گفتند: زود باش زود باش جشن عروسی شروع شده
گفت: به من چه؟
به او گفتند: عروسی پسر خودت است
طرف به یارو گفت: پس به تو چه؟
*********************************************

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Mostafa